آرمین وارد خونه شد و مستقیم به آشپزخونه رفت.مادر آرمین که ستاره نام داشت روبه آرمین کرد و با مهربانی گفت:دستت درد نکنه پسرم خسته نباشی بیا بشین اینجا و خستگی در کن تا یه خبر خوب بهت بدم.آرمین کنجکاوانه مادرش رو نگاه کرد بعد با بیتفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و روی صندلی نشست و چشم به دهان مادرش دوخت و منتظر شد.مادر بعد از ریختن چایی واسه پسرش نشست و گفت:عمو نادرت اینا چند لحظه پیش زنگ زدن و گفتن که پس فردا میان اینجا؟آرمین که قصد داشت خوشحالی خودش رو از مادر پنهان کنه گفت:حالا واسه چی میخوان بیان؟مادر گفت:خب پسرم گلم الان تابستونه حوصله شون تو خونه سر رفته میخوان بیان یه حال و هوایی عوض کنن.خودت که بهتر میدونی مشهد این موقع سال خیلی شلوغه دله آدم میپوسه تو اون شلوغی.حقا که جواب مادر کامل بود و آرمین هم از همین منطقی بودن مادرش خوشش میومد و به وجود چنین مادری افتخار میکرد.آرمین بعد از کمی صحبت درباره گرمای هوا و وضعیت کلاس های تابستونیش به داخل اتاقش رفت و روی تختش دراز کشید و به سقف خیره شد.خوشحال بود از این که عمو نادرش و البته مهناز رو میتونست بعد از یه چند ماهی ببینه.ولی توی دلش آشوبی بود که خود آرمین هم دلیلش رو نمیدونست.چشم هاشو روی هم گذاشت و به خودش و مهناز فکر کرد.ناگهان صدای تلفن رشته افکار آرمین رو پاره کرد.گوشی رو بداشت صدایی آشنا از اونطرف خط گفت:چه طوری نابغه؟ببینم در کدوم گوری تشریف داری که مثل ستاره سهیل برای پیدا کردنت باید هفت آسمون رو گشت؟آرمین با خنده گفت:سلام میثم جان حالت چه طوره؟میثم صمیمی ترین دوست آرمین بود و از وقتی که مهدکودکی بودن با هم دوست بودن.میثم و آرمین دقیقا مثل دو برادر بودن و جالب هم این بود که هیچکدومشون برادر نداشتن و این وابستگی اونا رو به هم بیشتر میکرد.میثم گفت:حالم که خوبه اگه هم الان تشریف بیاری که روی ماهم رو ببینی حالم بهتر هم میشه.آرمین گفت:بابا تو که هر روز منو زیارت میکنی دیگه چته؟میثم گفت:جون آرمین دلم گرفته بیا دیگه ببینمت دلم پوسید تو خونه.آرمین گفت:باشه حالا که میخوای از ندیدنم هلاک بشی تا ۱۰ دقیقه دیگه میام.میثم گفت:دستت درد نکنه منتظرم خداحافظ.آرمین پس از خداحافظی با میثم از اتاق خارج شد و همین طور که به طرف در خروجی میرفت ناگهان در باز شد و پدر آرمین آقا رضا وارد شد.آرمین به پدرش سلام کرد و همین طور که داشت خارج میشد پدر گفت:سلامت کو؟کجا میری خوشتیپ؟آرمین برگشت و سلام کرد و گفت:ببخشید حواسم نبود دارم میرم پیش میثم و زود برمیگردم.پدر لبخندی زد و گفت:باشه پسرم برو.آرمین به پیش میثم رفت و تا نزدیک غروب با هم بودن و از هر دری حرف زدن و بعد هر کدوم از پسرها به خونه خودش برگشت....
ادامه دارد
نظرات شما عزیزان:
شبنم 
ساعت19:26---24 تير 1391
سلام اجازه هست لینک کنم دوس دارم ادامه داستان ارمین رو بدونم
|